داستان کودک | این هم عیدی شما
  • کد مطالب: ۳۳۷۸۲۴
  • /
  • ۲۱ خرداد‌ماه ۱۴۰۴ / ۱۶:۰۴

داستان کودک | این هم عیدی شما

عید که می‌شود، همه شاد می‌شوند. دوست دارند به دیگران عیدی بدهند. بی‌بی‌جان هم شاد بود زیرا فردا عید بود، عید غدیر.

لیلا خیامی - عید که می‌شود، همه شاد می‌شوند. دوست دارند به دیگران عیدی بدهند. بی‌بی‌جان هم شاد بود زیرا فردا عید بود، عید غدیر.

بی‌بی‌جان زنبیل خریدش را برداشت. داخلش یک‌ عالمه شکلات ریخت. چادرش را سرش انداخت و از خانه بیرون رفت. در کوچه، ستاره‌خانم و دخترش، سارا، را دید. دست برد داخل زنبیل و چندتا شکلات درآورد.

شکلات‌ها را گذاشت در دست سارا و ستاره‌خانم و با خوش‌حالی گفت: «این هم عیدی شما. هنوز عید نشده است اما از همین حالا عیدتان مبارک باشد!» ستاره‌خانم لبخندی زد و صورت بی‌بی‌جان را بوسید و گفت: «عید شما هم مبارک باشد بی‌بی‌جان! خیلی خیلی ممنون.»

بی‌بی‌جان تشکر کرد. لبخند‌زنان و زنبیل خرید به دست، رفت تا رسید به بقالی اصغرآقا. دوباره دست برد داخل زنبیل و چندتا شکلات بیرون آورد.

سلام کرد و شکلات‌ها را گذاشت روی ترازوی اصغرآقا و با خنده گفت: «بفرمایید! این هم عیدی شما! هنوز عید نشده اما عیدتان از همین حالا مبارک!»

اصغرآقا سریع شکلات‌ها را برداشت و از بی‌بی‌جان تشکر کرد. بی‌بی‌جان هم دوباره به راه افتاد. رفت تا رسید به مغازه‌ی سبزی‌فروشی. خانم‌گلی سبزی‌فروش سرش حسابی شلوغ بود. یک عالمه مشتری داشت.

بی‌بی‌جان لبخند‌زنان رفت داخل مغازه. به خانم گلی و همه‌ی مشتری‌های مغازه نفری چند تا شکلات داد و لبخند‌زنان گفت: «بفرمایید! این هم عیدی شما! هنوز عید نشده اما عیدتان مبارک باشد!»

خانم گلی با خوش‌حالی شکلات‌ها را ریخت در جیبش و گفت: «ممنون بی‌بی‌جان! عید خودت هم مبارک باشد! سبزی لازم نداری؟ فردا که عید است حتما کلی مهمان داری.»

بی‌بی‌جان سری تکان داد و گفت: «دو کیلو سبزی آش برایم بکش. فردا آش بار می‌گذارم. عید غدیر که باشد، در خانه‌ی من روی همه باز است. هر که آمد خوش آمد. شما هم بیا، یک کاسه آش مهمان من.»

خانم‌گلی به‌به‌کنان همان‌طور که دو کیلو سبزی آش بی‌بی‌جان را آماده می‌کرد گفت: «چی بهتر از آش رشته؟! خیلی ممنون! فردا اول صبحی حتما می‌آیم کمکت.» بی‌بی‌جان تشکر کرد و سبزی را گرفت و راه افتاد.

رفت نانوایی. دست برد داخل زنبیلش و یک ‌عالمه شکلات درآورد. به آقاهای نانوا و مشتری‌ها نفری چند تا شکلات داد و گفت: «بفرمایید! این هم عیدی شما! هنوز عید نشده اما عید شما مبارک باشد!»

مشتری‌ها و آقاهای نانوا، همه، با خوش‌حالی تشکر کردند. شکلات‌هایشان را گرفتند و به بی‌بی‌جان تبریک گفتند. بی‌بی‌جان از همه تشکر کرد و رفت ته صف. نوبتش که رسید، نانش را گرفت و دوباره راه افتاد.

به قنادی و خرازی و لبنیاتی آخر کوچه هم سر زد و عیدی همه را در دستشان گذاشت. به بچه‌هایی که در کوچه گل‌کوچک بازی می‌کردند هم عیدی داد. به مسافرهایی هم که سر ایستگاه اتوبوس ایستاده بودند عیدی داد.

به آقای پلیس سر چهار‌راه هم عیدی داد. جیب‌های همه‌ی اهالی محل که پر از شکلات‌های عیدی شد، بی‌بی‌جان لبخند‌زنان راه افتاد تا برود خانه.

سر راه یک بسته شکلات دیگر خرید و همان‌طور که شاد و خوش‌حال می‌رفت تا خانه‌اش را برای عید فردا و مهمان‌ها آماده کند، لبخند‌زنان با خودش می‌گفت: «باید زود بروم خانه. فردا عید غدیر است. خیلی‌ها می‌آیند دیدنم.

باید از مهمان‌ها پذیرایی کنم. یک ‌عالمه کار دارم. عید غدیر است دیگر. باید به همه عیدی بدهم!»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.